این که میگن وقتی از چیزی دور میشی یا اونو از دست میدی تازه ارزششو میفهمی عین رابطه ی من با زادگاهم تهرانه. در طول سال هایی که در تهران زندگی میکردم کمتر پیش می اومد که برای تفریح تصمیم بگیرم که از خونه بیرون برم و یا بیشتر به طبیعت میرفتم. حالا وقتی تو همدان زندگی کردم متوجه شدم که امکانات تفریحی و فرهنگی که تو تهران بود همشون تو همدان نیست. چندوقتی بود که پستی نذاشته بودم و تصمیم گرفتم که براتون یه وبلاگ نویسی زنده کنم. تو تهران معنای پارادوکس رو متوجه میشی، پارادوکس هایی که شاید اخلاق و انسانیت اونهارو نپسنده اما چنان ذوق هنری انسان رو نوازش میده که راه رفتن تو خیابوناشم برات تبدیل به یک تفریح میشه.شاید از خودتون بپرسید که این پارادوکس در شهری که در سر تاسر ایران اون رو تنها به نام پایتخت بودن و الودگیش میشناسن کجاست؟ وفتی از کنار ساختمان ها رد میشی اغلب در کنار ساختمونایی که سر به آسمون کشیدن خونه هایی با بافت قدیمی پیدا میکنی که آنچنان پا برجا ایستده اند که انگاری افراد اون خونه نسبت به اون عرق خاصی دارن یا دیدن انسان هایی که در میان این همه هرج ومرج میکوشن تا بقول جمالزاده فرنگی مآبانه از قوانین پیروی کنن واز چهره هایشان مشخص است که از این کار لذت میبرند هم یکی دیگه ازون تضاد هاست. لباس پوشیدنشان و رفتارشان هم سمفونی زیبایی را از پارادوکس در ذهنت می نوازد. شاید این تا حدودی به خاطر مهاجر بودن ساکنان تهران است که از نقطه نظر پُست ما کارشان پسندیده بود. عاقبت شاید همچون سعدی بعد از این سفر طولانی دوباره به زادگاهم برگردم اما چه خوب بود میتونستم همچون ایشان از سفرم حداکثر استفاده رو داشته باشم.